- نسبت به كف مىتوان از شاعر پرسيدولى از سقف ساختمان شعر نمىتوان! « علىمعلم»
اگر چون گذشتگان بپذيريم كه سخن بر سهركن استوار است، بايد ديد سخنورانمعاصر تا چه اندازه به تحكيم پايههاىسخن خويش كوشيدهاند و به استوارى دركلام رسيدهاند. نخست، معرفت در معنى است و تصوركردن آن به تمامى در ذهن دوم، گزينش يا آفرينش الفاظى كه بر معنىمورد نظر صدق كند برابر با مقصود در حدتمام سه ديگر به كار بستن و پيوستن آن الفاظ بهروشنترين وجه! تا هنر و عيب سخن از آننمايان گردد. شايد هر چيزى از صفر شروع شود، انسانهرگز از صفر شروع نمىشود. چرا كهپيشينهاى دارد به وسعت تاريخ! وپشتوانهاى دارد به فراخى فرهنگ! «معلم» از صفر شروع نكرده است كهبخواهد پله پله استخراج را آرام آرام تجربهكند. پيشينهاى دارد، و پشتوانهاى! به همين دليل هيچگاه، به دامن بلاهت وسفاهت در نمىافتد كار صعب است در اين راه بگويم يا نهتوأمانند مه و ماه، بگويم يا نه نه، نمىگويم، فرسودن جان است اين گفت در زمين پرده درى نيست، نهان است اين گفت نه، نمىگويم، پيداست چرا مىگويم نفسم سوخت، كرانند، كه را مىگويم او شخصيتى ممتاز دارد و شاخصههايىممتاز، به ترتيب زير كه كه به اجمال به آنهااشاره خواهد شد. 1 - فرامرزى 2 - خودباورى 3 - معنى پردازى 4 - آموزگارى 5 - غيرت مدارى 6 - حقيقت جويى 7 - فرزانگى و بصيرت 8 - صيرورت 9 - قدرت زبان و بيان 10 - گذر از نشانهها و اقامت در نشانها 11 - شهرت گريزى 12 - اهل حزم و هضم 13 - احترام به گذشته 14 - نقش واسط با حفظ نگهدارى 15 - انتخاب وزنهاى بلند و سنگين 16 - تكلف در متن 17 - استخدام كلمات سخته 18 - تعلق به ظرف مثنوى 19 - ذوقافيه بودن ابيات 20 - اظهار علاقه به فرم و موسيقى بامحوريت محتوى 21 - تكرارهاى مليح و ترجيع به موقع و...
1 - فرامرزى: معلم در جغرافياى جهاننفس مىكشد و مرز نمىشناسد. از انسانمىگويد! وقتى نگاه مىكند. دورترها رامىبيند و از دغدغههاى انسان امروز سخنمىگويد تو گلى بودى و خس ماند، دريغا انسان اشرفى رفت و اخس ماند، دريغا انسان
2 - خودباورى او در اين جغرافياى بزرگ،به خود باورى، رسيده است و همگان را بهاين باور ترغيب مىكند كه ما نيروهاىفوقالعادهاى داريم كه اغلب به آن آگاهنيستيم هفت اقليم جهان از تب ما لرزيده است مردم ارزد به همان صبح، كه شب ورزيده است
3 - معناپردازى معناگريزى و معنىستيزى اين روزها به مثابه دو تيغه يكقيچى بيداد مىكند قاطبه كثيرى امروزهخود را درگير لفظ كردهاند در حاليكه ما،هميشه از معنى لذت بيشترى بردهايم ومىبريم. اگر چه همين معنى از دل الفاظبرمىآيد. به قول سعدى: چو بت پرست به صورت چنان شدىمشغول كه ديگرت خبر از لذت معانى نيست! معنا، عاشق صورت است، آنقدر معنىدوستدار ظهور است كه نمىتوان به وصفآن زبان باز كرد. با اين همه ظهور معنى درزبان اتفاق مىافتد يعنى ظهور زبان در كلمهاست و كلمه، چيزى نيست جز بنايى مبتنىبر صامتها و مصوتها! و البته از هزارگوينده سخن، يك خداوند معنى است! اين روزها، شعرها، داراى طرح ذهنى است وبه همين جهت، به ساحت داستان نزديكشده است و مبتنى بر روايت است باوسواسى كه شاعر در گزينش و چينشواژهها دارد تا واحه واحه، به دريا برسد بههمين جهت مرتب موج ايجاد مىكند. آيا مادر سيطره زبان قرار داريم يا زبان اسيردست ماست؟ آيا زبان يك آفريننده است يا يك ارائهدهنده؟ يا تنها يك وسيله ساده ارتباطى؟اعتقاد اينجانب اين است كه نمىشود گويندهيا نويسنده ادعاى چيزى نداشته باشد همينكه مىنويسد مدعى است، به عبارت ديگرنفسِ نوشتن ادعاست
4 - آموزگارى معلم، چنانكه از نامش برمىآيد معلم است، آمده است كه بياموزد وراه تاريك پيشرو را با فانوس واژههايشروشن كند، حتى اگر شده با سوختن خويشاگر چه فانوسش بىنفت بوده باشد. او،كسبش دشنه است و اسبش تشنه! از شبنمزلال اشكش مىنوشد و مىنوشاند كه درچشمههاى امروز، آبى نمىبيند و نيست درحالى كه هر كوچه، روزى كوچ بزرگى بود وبه اندازه همه آدمها، كوچه و خيابانى وجودداشت كه مستقيم به خدا مىرسيد. اما اينكوچها را سدنه بتخانه يونان سد كرد باعقلى كه هر چه بيشتر كوشيد، بيشترپوسيد. شهر سيمرغ سترگى است كه پوپك مرده است كوچهها، كوچ بزرگى است كه كودك مرده است خوب را سفسطه دائم دونان بد كرد كوچ را سدنه بتخانه يونان سد كرد. معلم گويى در جهان ديگر نفس مىكشد.آمده است كه برخيزد به روايت شب، بهبازخوانى نفس بشرى كه در اين ظلمت وشر، زائيده شده است و هم اينك سوار برخنگ بىخبرى نه از آن دست كه به جنونشبيانجامد بلكه دقيقاً از آن دست كه زبونشسازد حيف شد، بىخبرى، خنگ خبر را زاييد ظلمت آبستن شر بود، بشر را زاييد.
5 - غيرت مدارى معلم، اهل تيغ است وتأمل، بر ايستاده بر اوج حماسه و منافع درخاضع برابر عظمت و شكوه استغاثه. و تااين رابطه باقى است، بلوغ به بلاغ و وجود بهكمال خواهد رسيد. غيوران، تيغ برمىكشند، و اين به اين معنىاست كه بر همه چيز، غير از حق تيغمىكشند! معلم، هميشه هستى را در يكنظام كلى ديده و به همين جهت سعى داردزبانش را به سمت و سوى اين نظام هماهنگببرد. نظامى كه در جزء جزء آن، كلّ خود رابه تمامى نشان مىدهد.
6 - حقيقت جويى ترديدى نيست، هنرمنداگر حقيقتى را نشان ندهد، نمىماند وحقيقت چيزى جز زيبايى نيست. هنركوششى است براى خلق زيبايى و خلقعالمى آمالى در كنار عالم واقعى. آنچههنرمند مىآفريند نه از طريق ادراك آگاهانهبلكه از راه شهود و درك مستقيم است. اثرهنرى چندان زائيده فكر و تعقل نيست بلكهنتيجه مستقيم نوعى حس است، حسى كهحقيقت را بيان مىكند. حسى كه يك شاعراز آن برخوردار است با ساير حواسموجودات يكى نيست و به مراتب فراتراست. هور بىمشعله سر مىزد و كيوان مىسوخت وهم مىكاشت سوارى كه در ايوان مىسوخت
7 - فرزانگى و بصيرت بزرگترين قريحههنرمند، درست ديدن اوست و معلم اين را بهخوبى مىداند. باد اين باد غريب است، غريب است اين باد روح ديو است دروج است فريب است اين باد نقل افتادن هيكل نيست، هيكل بالى است حشر ايوان سليمان است خمها حالى است يله كن، باد و بلا نيست، عدم مىتوفد فتنه عاد و ثمود است به هم مىتوفد!
8 - صيرورت نهاد هنرمند، واجد جوهرىاست كه نمىتواند بىقرار نباشد بيقرارىجزء ذات اوست، او نهادى ناآرام دارد وفرياد را دوست دارد به همين جهت مانندبسيارى از همطرازان خويش، حديث نفسنمىكند، معلم كم مىگويد و گزيده، اهلسفارش نيست. به احساس نياز شخصىبىاعتناست ولى نمىتواند نسبت بهنيازهاى جمعى بىتفاوت باشد، به محضاحساس نياز، بدون هرگونه ملاحظه ومسامحه،نفير برمىكشد و ناراحت از اينكهديگر بانگى از مرغ حق برنمىخيزد. حيف شد خوابگزاران پى آيين ماندند مرغ حق بانگ نزد، در ده پايين ماندند! او خود را به رؤيا زدهاى تشبيه مىكند كهباغ حقايق را ديده است و در واقع، داغ حقايقرا! دوش رؤيا زدهاى باغ حقايق ديده است داغ ديده است ولى داغ شقايق ديده است
9 - قدرت زبان و بيان شعر اجراى دادهاىالهى است و اجراى آن به انرژى زبان و بياننيازمند است چرا كه هميشه فاصله بينذهن و زبان وجود دارد و اين فاصله را بيانپر مىكند. شاعر هر چقدر از قدرت بيانىبيشترى برخوردار باشد، اين فاصله راكمتر خواهد كرد واژهها و تصاوير در شعرمعلم، با حفظ فاصله مناسب، گرداگردهسته اصلى مىچرخند و چنانكه پيشترگفتيم، او هيچگاه معنا را فداى لفظ نمىكند،چنانكه نشان داده است در انتخاب لفظ نيزناتوان نيست. اگر چه بسيارى گفتهاند ونوشتهاند از غير مستعمل بودن كلماتى كهايشان از آن بهره مىبرند و مهجوربودنشان... و البته در جاى خود درست همهست اما گاهى گريز ديگرى نيست و ناچاراًبايد براى حفظ و صيانت از ساختمان شعرو جلوگيرى از هدر رفتن انرژى نهفته درمعنا و مفهوم مدنظر در متن، از آنها بهشكلى شايسته سود جست و چه اشكالىدارد كه مخاطب شعر، قدمى هر چند كوچكدر جهت وسعت بخشيدن به اطلاعات خودبردارد و به گذشته تاريخ و فرهنگ خويشنقبى بزند. قطعاً از اين رهگذر زيان نخواهدديد، حتى اگر تمناى تحصيل سود در سرنداشته باشد. بنابراين شاعر بايد براىاجراى دادههاى الهى شعرش، از همه ظرفيتزبانى و بيانى به نحوى كه اقتضا دارداستفاده نمايد و قبل از هر چيز بايد روىخودش كليك كند اما شرط آن اين است كهقبلاً از روى خودش گذشته باشد و هنر بديعهميشه از همين جا شكل شكل مىگيردبنابراين شايد ذكر تعبيرى كه پابلو نرودا ازشاعر دارد خالى از لطف نيست كه گفتهاست شاعر بايد در هر شعر تازهاى كهمىگويد پوست بيندازد و از پوستينخويشى خويش بيرون آيد. هر نفس نو مىشود دنيا و ما بىخبر از نو شدن اندر بقا
10 - گذر از نشانهها و اقامت در نشانهاهيچكس خودش نيست، حتى انسانها درتنهايى رازآلود خويش با ديگران ماجراهادارند. دنيا، دنياى تأثير و تأثر است و هركس به انكار اين حقيقت مىپردازد، گمراهىخويش را براى نسل امروز و آيندگانى كهدر راهند، تابلو خواهد كرد. مگر نه اينكه هرراه، علامت و نشانهاى دارد به عبارت بهتر،هر مقصدى محتاج علائم است و كسى كهعالم به علائم هشدار دهنده راه، تا رسيدنبه سرمنزل مقصود نباشد، عبورش درمسير، با چشمهاى بسته شبيه است ورسيدنش، اگر با بخت بلندى همراه باشد،شبيه معجزه مىماند وگرنه هرگز اين اتفاقنخواهد افتاد.نسل امروز، تقريباً بدوناستفاده از ظرفيت تام و تمام پشتوانهفرهنگى مبادرت به توليد آثار هنرى مىكند،چرا كه مدرنيته به دنبال تجربههاى تازهاست، تجربههايى كه در »لحظه« اتفاقمىافتد و بلافاصله در »لحظه« ديگر، كهنهمىشود! و دقيقاً از همين جاست كه دنياىپست مدرن شكل مىگيرد. ما ناچاريم يكىاز اين دو برداشت را بپذيريم: يا هنر امروز،هنر نيست يا جامعه امروز، احساس نياز بههنر را از دست داده است. در صورتپذيرش برداشت نخست، عدم بهرهورى هنراز پشتوانههاى عظيم و عميق فرهنگى قابلبررسى است كه در حال حاضر چندانمورد اقبال و استقبال عمومى، به دليلسست بودن رگهها و ريشهها قرارنمىگيرد و در صورت پذيرش برداشتدوم، كثرت نيازهاى مادى و تنگناهاىاجتماعى و اقتصادى هر جامعه، انسان رادچار سرگيجه و غفلتى مزمن كرده است. نسل امروز، نسل قانعى نيست! هر چهبيشتر مىجويد، كمتر مىيابد و همينمسئله باعث بروز بسيارى ازناهنجارىهاست. نسل امروز مىداندگمشدهاى دارد اما نمىشناسدش! يانمىخواهد به اين آشناى ديرينه تن دهد! از سوى ديگر بايد اذعان كرد كه در عصرحاضر، يافتن آن گمشده واقعى، در حجمىاز مظاهر و ظواهر فريبنده، جستجو وتلاشى مضاعف را مىطلبد. و نسل امروز باهمه پيشرفتهايش در عرصههاى گوناگونعلم و تكنولوژى، از اين جهت نسل تنبلىاست! نسلى كه به چشمش، بيشتر از دلش،اهميت مىدهد! غافل از اينكه منظر چشم،محل و محملى است بر ياد كرد دل! و روزنهعبورى تنها براى عبرت! در اين شرايط، شاعر كسى است كه بيايد ودست آدمى را بگيرد و از حدوث به قدمببرد. سير قاف است، سر مرغ همايون داريدژاژخايى است اگر نطق فلاطون داريد!
11 - شهرتگريزى معلم روى پاى خودايستاده، وجودى دارد كه موجوديتش رااثبات مىكند. خودش مىانديشد و حرفش رابدون واسطه به گوش انسان و جهانمىرساند. نه ادعاى علم دارد، نه عرفان -فقط عشق مىورزد - نه در پى كسبِشهرت داخلى است نه نيازمند نوبلخارجى. بين فهم و وهم فاصله عميقى وجوددارد و هنرمند حق ندارد مخاطبان هنرش راكم فهم تلقى كرده يا در سطح نازلى از كمفهمى نگهدارد بلكه بايد با لطافت و هنرش،فهيمش كند. هنرمند مىخواهد كه او رابفهمند زيرا كف، غالباً نشانه كم فهمىاست!...
12 - حزم و هضم معلم، عميق مىانديشد،شايد بتوان گفت عنصر تفكر در شعر او،جايگاه ويژهاى دارد و كاملاً برجستهخودش را نشان مىدهد. به هيچوجه سطحى نگرى نمىكند، سادهانگار نيست، ساده هم نمىگويد. به هميندليل گول جريانهاى زودگذر را نمىخورد.بلكه با اتكا به فرهنگ غنى و با اتكال بهخداوند جان آفرين حكيم سخن در زبانآفرين، از جان خويش مايه مىگذارد ومىآفريند. اگر به موضوع اجتماعى يا سياسى درجهان پيرامونش مىپردازد، ريشه حوادثرا مىبيند و با انديشه زلال خويش، تلاش رابارور مىسازد. اهل حزم است و هضم! باعزم و همتى بلند، در راهى كه انتخاب كرده،كار خودش را مىكند و به كارش نيزاعتقادى راسخ دارد و به همين دليل نيزموفق است.
13 - احترام به گذشته نيچه مىگويد: تاريخ با من دو قسمت مىشود: تاريخ قبل ازمن و تاريخ بعد از من! و اسكار وايلد معتقداست: »گذشته هر كس، شخصيت اوست!«در آغاز گفتيم كه هيچكس از صفر شروعنمىكند. بخش عمده از شخصيت ما راگذشته ما شكل مىدهد. گذشتهاى كه بدوندخالت مستقيم ما، از سرِ ما، گذشته وگذشتهاى را كه خود از سر گذراندهايم. باتكيه بر همين گذشتههاى تجربى، شخصيتمتعالى هنرمند به تدريج شكل مىگيرد.اساساً كسى كه زود مورد توجه قرارمىگيرد زود هم فراموش خواهد شد. درگذشته بيشتر سعى مىشد كه كمتر موردتوجه باشند و غالباً كشف هنر و شخصيتهنرمند از طريق ديگران صورت مىگرفتدر حالى كه هنرمند امروز، رأساً، كشفغالباً كاذب خود را داد مىزند تا هر چهسريعتر مورد توجه قرار بگيرد.
14 - نقش واسط با حفظ امانتدارى حفظ پيوند با گذشته فرهنگى يك ضرورتتاريخى است و حفظ پويايى، روى ديگر اينسكه محسوب مىشود. متون محكم گذشتهمىبايست پايههاى اصلى طراحى جديدباشد. حافظ را مىتوانيم تلفيق شگفتى ازعينيت و ذهنيت )جامعه و فرهنگ( بدانيم وبناميم. در واقع شاعر امروز پلى است بينديروز و فردا. البته شكى نيست كه راه رفتهرا هيچگاه دوباره نبايد پيمود. اما بازخوانىنسل گذشته و متناسب كردن آن با نيازنسل امروز، در هر برهه و در هر جامعهاىاجتنابناپذير است. كارى كه امروزه كمترصورت مىگيرد از يك سو، هنرمند اصيل،پيوسته داراى يك مخاطب آرمانى است وخطاب او، همواره اوست! و گوشى را آرزومىكند كه همه چشم باشد. و از سوى ديگربازنويسى آثار كهن، يكى از راههاى شوقدر نسل جديد است و باز هم بديهى است كهاين مهم بايد در زبانى جديد شكل بگيرد كهدر كارهاى گذشته معلم كمتر به چشممىآيد اما در آثار جديد، به خصوص دربخشى از تصنيفها و ترانههاى اوچشمگير است.
15 - انتخاب وزنها بلند و سنگين غالبآثار معلم در قالب مثنوى و در اوزان بلندجاى مىگيرند به طورى كه توانستهاند اينقالب را دوباره احيا كنند و بسيارى را كهعلاقمند به سرودن در اين حوزه هستندتحت تأثير شيوه خويش قرار دهند.وزنهاى بلند اصولاً با سكون بيشترىهمراهند و در نتيجه مقايسها و ايقاعهابلندتر مىشود. در حاليكه در شعرپيشينيان مقياسها كوتاهتر و سيلابهاىپر سكون در شعرها به چشم نمىخورد.
16 - تكلف در متن شايد در نگاه اول، نوعىآفت قلمداد شود اما هميشه اينطور نيستخصوصاً در ساخت آثار حماسى. شايد درارائه يك اثر سنگين تاريخى و حماسى اينيك ضرورت محسوب گردد.
17 - استخدام كلمات سوخته كه به وفوردر آثار ايشان قابل دستيابى بوده و نيازىبه ذكر مثال نيست.
18 - تعلق خاطر به ظرف و ظرفيت مثنوىمعلم شاعر مثنوى است و تعلق خاطرويژهاى به اين قالب داشته و دارد. چرا كه اينظرف، مناسب موضوعات متنوع و بلند استو براى كسى كه دامنه آگاهىهايش گستردهو از قدرت زبانى و بيانى خوبى همبرخوردار است بسيار مناسب و مطلوباست.
19 - ذوقافيه بودن ابيات كه به موسيقىنهفته در شعر بسيار كمك مىكند. به ابياتزير توجه فرمائيد: شهر سيمرغ سترگى است كه پوپك مرده است كوچهها كوچ بزرگى است كه كودك مرده است خانه گرداب گناهىست كه پايابش نيست خواجه مرداب سياهىست كه مهتابش نيست دوش رؤيا زدهاى باغ حقايق ديدهست داغ ديده است ولى داغ حقايق ديدهست حيف شد زورق ذالنون لب دريا واماند ميخ خرگاه فلاطون به ثريا واماند صبحدم گاو... نه بقراط جنين را مىكافت پسر سايه سقراط زمين را مىكافت...
20 - اظهار علاقه به فرم و موسيقى بامحوريت محتوى به طور كلى فرم در وهلهنخست مقولهاى فلسفىست براى بررسى وشناخت نظام سيستمهاى مختلف! اما درشعر، مقوله ديگرىست. تحول و تكامل هنردر هر جامعهاى با تغيير فرمهاى هنرى آنجامعه همراه مىگردد. در واقع فرمها،مشخص كننده سبكها و دورههاى هنرىهستند. در موسيقى نيز، فرم نقش مهمى راايفا مىكند اما همه اين تغييرات كه در شكلظاهرى آن اتفاق مىافتد به محوريت محتوىنياز دارد تا به كمال خويش نزديك گرددوگرنه به طرف زوال پيش خواهد رفت.اصولاً فرم در موسيقى، كلام را شكفتهمىكند و عطر شعر را در جان مىافشاند.
21 - تكرارهاى مليح و ترجيع به موقع بهابيات زير توجه فرمائيد. مىدمد ماه، دو تارم كو، شب تنها نيست زخم آبستن هذيان است تب تنها نيست مىدمد ماه، دوتارم كو، راحت صعب است بوسه داغ سبك نيست جراحت صعب است مىدمد ماه، دوتارم كو، كسبم دشنهست باز بىنفت است فانوسم، اسبم تشنه است ××× مىدمد ماه، دوتارم كو، دلتنگم باز ××× جگرم داغ ملامت نيست، كسبم دشنه است... ××× به راستى سرچشمههاى واقعى شعر دركجاست؟ شايد آنجا كه آدمى از خويشفاصله مىگيرد و به قول تئودور آدورنو: «« فاصله»، قلمرو آشكارگى تنشهاست وبستر زايشها! شايد تنها پس از گذر ازمرحله احساس و رسيدن به مرحله شهود،شعر، اتفاق مىافتد... به هر حال، آثار ارزنده در گذر تاريخ، وجودخود را اثبات مىكنند و حضور درخشان،دامنه دار و رنگين خود را بر فرهنگها تحميلمىنمايند، اگر چه عدهاى، در حال، عاجز ازتحمل آن باشند. هله باد است، بجنبيد كه راحت صعب است بوسه داغ سبك نيست، جراحت صعب است ماديانهاى عروسند دلم مىگيرد جوجه مرغان خروسند دلم مىگيرد ××× محو سورند و سرورند به بازى طفلان قبض و بسطى سره دارند به بازى طفلان ××× اسب من چشمه عزيزى است كه پسمىگيرم چارهگر دشنه تيزىست كه پس مىگيرم زخم ما ياوگيان را به ادب خواهد كوفت آنكه شب پاست، دهل را به غضب خواهدكوفت!
|

معلم، چنانكه از نامش بر مىآيد معلم است، آمده است كه بياموزد و راه تاريك پيشرو را با فانوس واژههايش روشن كند،حتى اگر شده با سوختن خويش اگر چه فانوسش بىنفت بوده باشد

|